نشانهشناسي قتلي كه رخ نداد
ليلا عبداللهياقدم
در فوريه سال ۱۹۸۰، رولان بارت، نظريهپرداز ادبي، در مسير بازگشت به خانه و هنگام عبور از خيابان تصادف كرده و يك ماه بعد به دليل جراحات وارده فوت ميكند. او در كالج دوفرانس پاريس در رشته نشانهشناسي مشغول به تدريس بود. اين تصادف عواقبي رقتبار، ترحمانگيز و رمانتيك بهبار آورد؛ بهگونهاي كه خودِ بارت آن را «اثر واقعيت» مينامد و پيشپاافتادگي اين واقعه حقيقت آن را ثابت ميكند. بارت درحالي كه 64 سال داشت، شهرتي جهاني و فراگير داشت. مرگي بيمعنا و به سببِ بيمعنايي بيرحمانهاش تلخ و اندوهبار.
«نقش هفتم زبان» اثر لوران بينه نويسنده برنده گنكور براي رمان «هاينريش مغز هيلمر است»، اين رويداد را متفاوت تصور ميكند. بينه در اين كتاب كه از آن به عنوان «وحشيانهترين رمان سال در ميان روشنفكران فرانسوي قرن بيستم» نام بردهاند، از يك واقعيت تاريخي استفاده ميكند: حضور اخير بارت در ناهاري كه فرانسوا ميتران، نامزد سوسياليست رياستجمهوري فرانسه در آن زمان برگزار كرده بود. بينه ميپرسد اگر بارت كشته شود چه؟ اگر ناهار و مرگ بههم مرتبط باشند چه؟ در رمان دومِ بينه كه با ترجمه ابوالفضلاللهدادي در نشر نو منتشر شده، راننده ون قاتلي است كه ميخواهد به اسنادي دست يابد كه در اختيار بارت و اعضاي حزب ميتران است. رقيب او، رييسجمهور فعلي والري ژيسكار دستن؛ از سرويس اطلاعاتي بلغارستان است. و همه چهرههاي روشنفكر بزرگ فرانسه بهشدت تحت تعقيب هستند.آن سند توضيح ميداد كه به غير از شش نقش زبان كه پيشتر توسط زبانشناس روسي «رومن ياكوبسن» مطرح شده بود، رازِ هفتمي هم وجود داشت: استفاده از نوعي زبان مكتوم و نهاني كه در راستاي متقاعدكردن شنونده و بهنوعي قدرتي «جادويي» در كنترل شنونده دارد.
بنابراين رماني در ژانر جنايي از آب درآمد و نه ژانر رئاليسمي كه بارت شيفته آن بود. رمان بهگونهاي آغاز ميشود كه نشانهها در آن بيداد ميكند و هر چيزي ممكن است نشانه يا يك سرنخي باشد. ژاك بايار، رييس پليس محلي، عليرغم انزجارش از طبقه كارگر خصوصا جناح چپيهاي كوچك و كثيف و هواداران بارت، عهدهدار يافتن قاتلان و اسناد مفقودشده بارت ميشود. او نشانهشناس جواني به نام سايمون هرتزوگ را به عنوان راهنما كه در دنياي نظريات ادبي دستي بر آتش دارد، به خدمت ميگيرد. آن دو در يك تعقيب و گريز ديوانهوار و به پشتوانه آكادمي عالي اومانيسم شروع به كار ميكنند. قسمت مضحك داستان اين است كه رمان وارد اين دنياي ماندارين ميشود، و زماني كه «چرخش زباني» بر كليشهايترين ژانرها غالب بود، بر اين باور نيز بودند كه پرسشهاي فلسفي لزوما با محدوديتهاي زبان درهم تنيدهاند. در همان زمان نمايشنامه «همكار پليس»، كمدي «ماهي بيرون از آب» و تريلري جاسوسي، سبب ناهمخواني ماجراي تعقيب و گريز بايار و هرتزوگ ميشود.
ميشل فوكو درحال سخنراني درباره تاريخچه جنسيتي غربي بود كه مورد ضرب و شتم قرار ميگيرد. آنها اومبرتو اكو را در بولونياي ايتاليا پيدا ميكنند، آنها از بمبگذاري ايستگاه قطار در سال ۱۹۸۰ كه در اين مكان روي داد جان سالم بهدر ميبرند، بمبگذارياي كه مشخص نشد براي كشتن آنها بوده يا نه. آنها به دانشگاه كرنل ميروند تا در كنفرانسي درباره چرخش زباني شركت كنند، در اين كنفرانس افراد بسيار برجسته دانشگاهي مانند نوام چامسكي، پل دومن، ژان فرانسوا ليوتار و ديويد لاج نويسنده موريس زاپ گرد هم ميآيند. همچنين در اين گردهمآيي بايار به همراه هلن سيكسو و جوديت باتلرِ جوان در جمعي سادايي شركت ميكنند كه از سكس و فلسفه سخن ميگويند. در آنجا نبردي شبانه والپورژي بين فيلسوفان تحليلي و اقليمي درميگيرد كه منجر به كشتهشدن ژاك دريدا توسط سگهاي درنده جان سرل، ميشود. بااينهمه، بايار و هرتزوگ ردِ باشگاه لوگوس را دنبال ميكنند، سازماني بينالمللي بهظاهر «باشگاه مبارزه» كه متشكل از سخنوران، سياستمداران، دانشگاهيان و يك يا دو جنايتكار كه مناظرهها و دوئلها را برگزار ميكنند. البته كه همپوشاني و روي هم افتي در اين رمان چشمگير مينمايد. و اين جايي است كه بازنده در خطر از دستدادن پيوستهاي مختلف است. در يكي از نشستهاي مفرح گفتمان آكادميك رمان، بايار براي اولينبار ميبيند كه هرتزوگ استاد درحال سخنراني درباره جيمزباند است. و در مراحل بعدي از سفرشان، دقيقا مانند جيمز باند عمل ميكند كه توسط اسمرش گير ميافتد. شخصيتهاي بينه نيز در همهجا تحت تعقيب چهرههاي سايه قرار ميگيرند و بهدنبال يا در تلاش براي نابودكردن نقش هفتم هستند.
در طول مسير، كوچكترين لذتي از پرترههاي شاد، گاه پشمالو و طنزآميز چهرههاي برجسته، نميبرد. بينه با زوج روشنفكر جوليا كريستوا و فيليپ سولرز ابراز همدردي ميكند: «پليس خوب، پليس بد. با افتخار كيك ميگيرند و با وقاحت ميخورند.» ژاك لاكان در مهمانيهاي شام مينشيند و با لحني بسيار خسته جملات روانكاوانهاي مبهم ميگويد. بدون اينكه مخاطب خاصي داشته باشد. با برنارد هانري لوي كه مشتاق به نظر ميرسد، برخوردي وحشيانه ميشود. گرچه او توجه را به احترام ترجيح ميدهد. حتي ميبينيم كه كاميل پاگلياي جوان رفتاري به مانند تنها معترض راهپيمايي نامريي دارد. گويي كه با يك سياستمدار رومي كه رماني آكادميك در حد رمانهايي كه كينگزلي آميس مينوشت رفتار ميكند. رفتار و خلقوخويي در حد كساني كه گراماتولوژي دريدا را خواندهاند. پس بهظاهر اين غوغايي است كه نظريههاي ادبي هنگامي كه از لحاظ فرهنگي به اوج خود ميرسند، مورد تمسخر و تقليد و بياحترامي قرار ميگيرند. اولين رمان بينه «هاينريش مغز هيملر است» كه در سال ۲۰۱۰ برنده جايزه گنكور شد، قلمروي گستردهاي از تاريكي را پوشش ميدهد: ترور رهبر نازيها راينهارد هايدريش. بااينحال، پيوستگي و تداومي بين اين دو رمان به چشم ميخورد. در هر دو رمان شاهد يك پستمدرنيسم كمفروغ هستيم؛ طوريكه صداي نگران نويسنده نادرستيهاي احتمالي داستان در مقايسه با گذشته تاريخي آن را گوشزد ميكند. در رمان «هاينريش مغز هيملر است» اين نگراني يك معضل اخلاقي پيچيده را بيان ميكند: به عنوان مثال آيا دانستن رنگ مرسدس بنز هايدريش كه سياه بوده يا سبز، تلاشي براي تمركز روي جزييات، نشانه احترام به ياد و خاطره قاتلان قهرمانش است؟ يا نشانهاي از شيفتگي فاسد خود هاينريش؟ مخاطره و تمسخر در «نقش هفتم» كمرنگتر مينمايد. بينه در جايي يادآور ميشود و مينويسد: «اين داستان نقطه كوري دارد كه موجب پيدايش و تكوين خود داستان نيز هست: ناهار بارت با ميتران.» بايار و هرتزوگ هرگز نميتوانند دقيقا بدانند كه در آنجا چه اتفاقي افتاده است. اگرچه جك لانگ، وزير فرهنگ ميتران، تا حد زيادي موضوع جلسه ناهار را در پايان رمان توضيح ميدهد تا رشتههاي شلشده و از همگسسته داستان پليسي را بههم گره بزند، اما بينه رماننويس ميتواند اينگونه بنويسد و اين سبك او است: «اين فضيلت يك رمان است: هيچوقت دير نيست.» اما هيچوقت براي چه چيز دير نيست؟
شايد عليرغم لحنِ پيچشي كه رمان دارد، اين رماني است براي سوگواريهاي شخصي كنوني و نسلهاي بعدي. «نقش هفتم زبان» از آن دست رمانهايي است كه مك گافين يا سرنخ در آن به وضوح ديده ميشود. ايدهاي تقليدآميز از دنيايي كه در آن ماموران مخفي و وزراي دولت به دنبال بينشِ نظريهپردازان ادبي هستند، به طنز و هجوي اشاره ندارد، فرصتي است براي گردآوري انبوهي از چهرههاي محبوب در يك روايت و شايد راهي براي پنهانسازي مهر و عطوفت. شرمساري دردمند براي سال ۱۹۸۰، سالي كه يك نظريهپرداز ادبي ميتوانست ويژگي اسطورهاي و حتي بارزتر از شخصيتهاي بزرگ رمان را تصاحب كند. اگرچه شايد كمي شرمآور باشد، اما همان احساس «هرگز دير نيست» را در دنيايي كه ناپديد شده است، به ما ميدهد.